وقتی گلوله ها ز ره دور می رسند
تا در قلوب ما آشیان کنند
دست من و تو
میامیزند
چون شاخه گلسنگ ها به هم.....
راستش میخواستم یک جوری شروع کنم . این شعر به یادم آمد.
آنوقت ها زمزمه اش میکردیم
الان همه اش یادم نیست .
اما شروع اش حتما اینطور بود .
و.... ببینم که بعدش جه می شود...
Abonnieren
Kommentare zum Post (Atom)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen